پیغام مدیر سایت :
من سعی کردم زندگی واقعی خودم را به عنوان فردی که سالها در دام اعتیاد بوده به طور خلاصه تشریح کنم که در این قسمت بخش اول آنرا نوشتم .
من حسین در بیست و چهارم اردیبهشت 1357 در خانواده ای که در آن زمان از لحاظ مالی در وضعیت نسبتامناسبی قرار داشت در یکی از شهرستانهای کوچک استان فارس به عنوان فرزند دوم به دنیا آمدم که ماحصل این خانواده تا آخر همین دو فرزند باقی ماند .
پدرم دیپلم و کارمند ساده یکی از ادارات دولتی ( که به دید مادرم چهره زشتی داشت ) و مادرم نیز زیبا و بی سواد بود . پدرم بسیار ترسو و بداخلاق بود و همیشه به مادرم مشکوک بود و در هفته اگر دوبار دعوا و مرافه راه نمی انداخت زندگیمان نمی گذشت و همیشه به مادرم می گفت که تو خراب و فاسد می باشی در حالی که اصلا اینچنین نبود و مادرم از خانواده اصیل و آبرومندی بود و در مقابل مادرم نیز هیچ وقت با او صحبت نمی کرد و همیشه بر خلاف میل او رفتار میکرد و هیچ احترامی برای او قائل نمی شد که همین امر باعث شد بعدها پدرم عاشق زن دیگری که از اقوام بود بشود . خلاصه هر روز جر بود و فحش و ناسزا و بی احترامی ، کتک و .....
ولی آنچه که در این میان به فراموشی سپرده شده بود و هیچ اهمیتی نداشت دو طفل پاک و نجیب و بدبختی بودند که سرافکنده و بدون هیچ توجهی در دامان این خانواده بزرگ می شدند و هر روز جز ناسزا و فحش و کتک و ... هیچ چیز نصیبشان نمی شد و تا امروز که 31 سال دارم حتی معنی واژه ای به نام آرامش در خانواده هم نمی دانم چیست ؟ البته من به زبان و حال خودم سخن میگویم آن فرزند دیگر که دختر است و چند سال از من بزرگتر خیلی بدبختر از من .
خلاصه روزها گذشت و ماهها گذشت و سالها . تا اینکه به دبیرستان آمدم و با پسری در مدرسه به نام نادر آشنا شدم . دوست خوبی بود من به خانه آنها که می رفتم پدر و مادرش به هم احترام می گذاشتند به هم فحش نمی دادند و چیزهایی می دیدم که لذت می برم چیزهایی که از موارد پیش پا افتاده هر خانواده ای محسوب می شود . خلاصه بگویم من که جز سرافکندگی چیزی ندیده بودم و در چنین خانواده ای بزرگ شده بودم بسیار خجالتی و نسبت به خود هیچ اعتماد به نفسی نداشتم و همیشه خود را پائین تر و پست تر از دیگران می دانستم و تا آخر دانشگاه هم این امر باعث شد حتی یک دوست دختر نداشته باشم اصلا خودم را در حدی نمی دیدم که با یک دختر صحبت کنم . آنقدر مادرم به پدرم گفته بود که تو بدشکلی ، که من هم احساس میکردم همانند پدرم هستم و تمام دختران روبروی من هم مثل مادرم خراب هستند خلاصه در چنین فضایی تبدیل شده بودم به جوانی بیچاره و بدبخت و ذلیل و نکبت و هرچه در این مایه ها سراغ دارید. ولی تنها ویژگی که داشتم این بود که نسبت به همه بی آزار بودم و به همه احترام میگذاشتم حتی به کسی که مرا مسخره میکردو به دشمنم .
روزگار گذشت تا من به چهارم دبیرستان و دیپلم در نظام قدیم رسیدم و همچنان نیز در خانواده ما هم مثل سابق دعوا و ....
در این میان نادر که بسیار خوش تیپ بود و تمام رویاهای خود را در او میدیدم و خانواده اش نیز به دلیل بدبخت بودن و به عبارتی سر به راه بودن من تمایل داشتند او با من بگردد برادری داشت که چندسال از او بزرگتر و سربازی رفته بود و معتاد بود و با یک دختر در خانه خالی گرفته بودنش و با هم ازدواج کرده بودند . تا اینکه یک روز دقیقا یادم هست مسابقات جام جهانی فوتبال آمریکا 1994 بود که من و نادر تو خانه شان نشسته بودیم که نادر گفت : حسین اگر یه چیز بهت بگم به کسی نمی گی ؟ گفتم نه تو که منو میشناسی . گفت قسم میخوری ؟ گفتم آری و قسم جان مادرم خوردم ( البته یه چیز بگم که مادرم به من زیاد علاقه داشت ولی فضای خانه و مشکلات با پدرم و نداشتن سواد باعث شده بود این دوست داشتن به من بیشتر لطمه بزند ) خلاصه قسم خوردم و نادر به من گفت ؟ آیا تا حالا سیگار کشیدی ؟ نگاهی تعجب آور بهش کردم و گفتم نـه . گفت یک موقع به کسی چیزی نگی بیا تا یه نخ سیگار بکشیم و از این زمان بود که درزندگی نکبت بار من فصلی جدید که هزاران بار بدتر و نگین تر از گذشته بود شروع شد .